به نام استاد چیره دست طبیعت
سحرگاهان که سپیده دم دریچه قصر سحرآمیز خود را بر روی آفتاب جهان باز میکند
مرا به خاطر آور
زمانی که شب غرق در رویاهای دور و دراز
دامن کشان در پس پرده سیمگون خود میگذرد
مرا به یاد آور
چون لحظه وصال نزدیک می شود و سایه روشن غروب تو را بر رویایی دلپذیر و شامگاهی میکشاند
هرگاه گوش به سوی جنگل فرا دهی زمزمه آرامی می شنوی که می گوید:
مرا به یاد آور
مرا به خاطر آور روزی که دست سرنوشت برای ابد از تو جدایم کرد غم ایام زبانم خاموش شناخته باشد
آن روز به وداع بازپسین من بیاندیش
مرا به یاد آور ان زمان که دل شکسته من برای همیشه در زیر خاک سر در آمیده باشد و گلی دور از دیگر گلها
بر روی گور من نشانی در این جها نیست
روحم در خاموشی نزد تو می آید و آهسته در گوشت زمزمه می کند (مرا به خاطر اور ...مرا به خاطر آور
مرا به خاطر آور